آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره

مادرانه برای آریا

مامانم عکاس شده

خوب حالا من باید ژستای خوشگل بگیرم میگم سیـــــــــــــــب   اینم اولین غورباقه کاغذیمه به نظرتون خوشمزه است؟     تو این فکرم که برای آینده ام چی کار کنم بهتره آخه مامان میگه باید زن بگیرم.   ا مامان جون تو هم که اینجایی. پاتو از کادر بکش بیرون     دیگه خسته شدم از بس فکر کردم میخوام یکم استراحت کنم. ...
30 ارديبهشت 1393

baby sleep noise

الآن آریارو با التماس و کلی کلنجار خوابوندم، یاد چند ماه پیش افتادم، وقتی هنوز خوابش منظم نشده بود. یه شب بعد از کلی تلاش برای خوابوندنش کم مونده بود هلاک بشم. خستگی بعد از زایمان  و بیخوابی های شبانه طاقتمو تمم کرده بود ساعت سه و نیم بعد از نصف شب بود، آریا گریه میکرد و نمیخوابید، گشنش بود ولی از خوردن امتناع میکرد، نوید هم خوابیده بود، احساس درماندگی میکردم کم مونده بود اشکم دربیاد، هرچقدر تلاش کردم که شیر بخوره یا بخوابه نتیجه ای نداشت. صبح همون روز آریارو حموم کرده بودم و سشوار هنوز روی زمین بود، یه لحظه یادم افتاد که بچه ها با صدای سشوار آروم میشن، با ناامیدی رفتم و سشوارو روشن کردم.آریا یه لحظه ساکت شد بعد انگار یه آرامش عمی...
26 ارديبهشت 1393

من میشینم

اینم مدرکش دلبندکم ، خوشگلکم، عزیز دلم شما یاد گرفتی بشینی البته هنوز باید حواسم بهت باشه وگرنه میافتی. چند روز پیش نشسته بودی بغلم و داشتی بازی میکردی که یهو تعادلت بهم خورد و افتادی صورتت خورد به پام نگو دندونت خورده به لبای قشنگت و بدجوری گریه کردی. دلم ریش شد مامانی، با خودم گفتم الناز محکم باش این اولین گریه مستقل شدنشه و میدونم که متاسفانه آخریش نخواهد بود. از خدا میخوام دستای مهربونش پشتوانه روزهای عمرت باشه پسرکم. یادت باشه دوست دارم . ...
21 ارديبهشت 1393

اووووف واکسن 6 ماهگی

ما در این غیبت چند روزه دچار یک سرماخوردگی خفن شده بودیم که بیا و ببین. آریا که با تجویزهای دکتر صادق زاده نازنین رو به بهبود بود ولی من هر روز بدتر از دیروز تا بالاخره رفتم دکتر. که گوشم ملتهب شده بود و ... فرداش که سه شنبه هفته پیش بود باید واکسن 6 ماهگی آریا فندقو میزدیم. من داغون بچه مریض، خلاصه با حال زار رفتیم درمانگاه، من آریارو خوابوندم روی تخت و اومدم بیرون و گوشامو گرفته بودم که صدای جیغ زدنشو نشنوم و قطره قطره اشکام میریخت. یه خانم باردار و همسرش هم بیرون ایساده بودن و به من میخندیدن میخواستم بگم وایسین چند ماه دیگه حالتونو میپرسم. خلاصه بعد یه مدت طاقتم تموم شد و رفتم داخل اتاق دیدم نوید لباسشم تنش کرده و آریا آرومه.خداروشکر&n...
13 ارديبهشت 1393

گلایه های من از زادگاهم

اه زنجان زمستونات آدمو کبود میکنه تابستونات آدمو کباب. بهارت یه ماهه اونم از وسطای اردیبهشت. پاییزت هم یه ماهه از وسطای مهر. نه باغ پرندگان داری نه باغ وحش! نه یه فرهنگسرای درست حسابی. نه یه گوشه دنج برای حرفای پنهانی. نه یه منظره برای ژست گرفتن. نه یه هوای خوب برا نفس گرفتن. یه گاوازنگ داری که مقلدین همیشگی اسمشو گذاشتن ایل داغی، که اونم شده تکراری. یه پارک جنگلی داری که اونم هی یه تکه اشو میکنن میدن به فلانی. یه گنبد سلطانیه داری که هیچ جا نداره نام و نشانی. یه غار کتله خور، که اگه اصفهان بود میشد یه گردشگاه اساسی. یه موزه داری که همش مردای نمکیشو میدن جهت عاریه به همتاهای تهرانی...
7 ارديبهشت 1393

کوچه پشتی

حالا ما یه چی گفتیم تو چه جدی گرفتی! ها؟چیه برو بر منو نگاه میکنی؟ زورت خیلی هم زیاد نیست. میبینی که هنوزم کم نمیارم. هنوز به نوناز خوب میرسم. چی؟ خوب که چی؟! خونه ارغوانی هم مرتب میشه. بزار یکم جون بگیرم. دیگه سراغ پسرکم نمیری، شیرفهم شد. خودمونیم روت زیاده زودی اومدی سراغم که بگی از تهدید و ارعاب نمیترسی!   ...
6 ارديبهشت 1393

آش دندونی

گل پسرم دیروز با هم آش دندونی پختیم. صبح که بیدار شدیم با هم بازی کردیم و من نمیتونستم پیازارو خورد کنم چون شما نمیخوابیدی و چشمای نازت اذیت میشد بالاخره ساعت 10:30 خوابت برد و من تند تند کارامو انجام دادم راستش فکر نمیکردم مواد آش اونهمه زیاد بشه دو تا قابلمه بزرگ شد.خلاصه پخت و پز شروع شد و من حسای خسته شدم عصر ساعت چهار مامانی جون و بابایی جونو خاله پری اومدن برای کمک که دیگه آش پخته بود و مراحل کشیدن و پخش کردنش باقی مونده بود که حسابی بهشون زحمت دادیم بابا نوید هم یه ساعت بعد از مامانی اینا اومد و حالا کمک داشتم شما هم که فقط بازی دلت میواست و با بابایی ها بازی میکردی ما هم مشغول کشیدن آش بودیم بالاخره کارا تموم شد و همه خسته شده بودی...
2 ارديبهشت 1393

کلام نخست

به نام خدا عزیزترینم این اولین مطلب مامان برای توئه امیدوارم روزی بزرگ بشی و این نوشته هارو بخونی.تا بدونی چه روزای شیرینی با تو گذروندم و از لحظه لحظه بزرگ شدنت چه لذتی بردم. نازنینم خدا بهترین هدیه رو روز 9 ام آبان سال 92 به مامان و بابا داد و اولین بار صدای قشنگتو شنیدم و تو شدی همه چیز ما.روزای اول سخت بود چون دلبندم شما زردی گرفتی و من تنها از بیمارستان برگشتم خونه خیلی سخت بود بابا خونه رو آماده کرده بود که شما بیای و این بیشتر دل منو آتیش زد ولی اون روزا زود گذشت و شما بعد یه هته قدمای کوچولوتو گذاشتی روی چشمای مامان و بابا و وارد خونه ات شدی. خیلی روز قشنگی بود، گلم گذشت و گذشت تا من و تو با هم بزرگ شدیم و شما هر روز جلوی چشمای م...
2 ارديبهشت 1393

من و ماهاگونی بابا و سرماخوردگی تو و سوپ

جون دلم الآن روی پام خوابیدی، خواب که چه عرض کنم یا پستونکت از دهنت میافته بیدار میشی یا چشماتو میمالی یا بینیت میگیره خلاصه من منتظرم تو بخوابی شاید منم بتونم تا نوبت بعدی شیر خوردنت بخوابم. بابا نوید هفته پیش سرما خورد و ما قرنتینه شدیم یعنی رفتیم خونه مامانی جون. از جمعه صبح تا امروز ظهر، دل هر دومون برای بابایی تنگ شده بود آخه چهارشنبه و پنجشنبه هم بابا رو یکی دو ساعتی بیشتر ندیدیم   وقتی از پنجره خونه مامانی کوچه رو نگاه میکردیم هر آقایی که رد میشد پا میزدی و بغلتو براش باز میکردی. عسیسم دلت برای بابایی تنگ شده بود؟ قربون دل کوچولوت برم. من ده روزی بود رنگ مو خریده بودم و فرصت نمیشد موهامو رنگ کنم بخاطر اینکه شما فسقلی شی...
2 ارديبهشت 1393
1